۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه


و انسانها عشق رو به گند کشيدن...از وجودش و اسمش سوء استفاده کردن و خودشونو و کاراشونو پشتش مخفي کردن...کاش آدما ياد مي گرفتن از هم ندزدن(مثلا قلب رو)، چشم ديدن ديگران رو داشته باشن، صادق باشن و قانع نه دروغگو و حريص، کاش ياد مي گرفتن مخفي نشن و دروغ نگن در مورد کسي که بودن و هستن، کارهايي که کردن و مي کنن، دور و ور رو که خوب نيگا مي کني مي بيني اين آدما حتي ياد گرفتند در مورد سن، کار، درس و مدرسه شون هم دروغ بگن! عمق فاجعه زياده! کاش ياد مي گرفتن ميزان دوس داشتن آدما به خوب حرف زدنشون نيس، به صداقتيه که تو چشاشون موج مي زنه، به اون نيرويي هس که تو ذره ذره وجودشون وقتي کنار هم هستن، منتقل مي کنن، کاش ياد مي گرفتن پازل دل کسي رو به هم ريختن هنر نيس، کاش ياد مي گرفتن ناراحتي و غصه اون چيزي نيس که تو اشکاشون بيرون بياد، کاش ياد مي گرفتن جاي گريه و ناله، تو لحظه درست خوب فکر کنن و اولويتهاي زندگيشونو درست تعيين کنن و درست رفتار کنن، ببينن به چه قيمت و بهايي کسي/چيزي رو به دست ميارن يا از دس مي دن، کاش ياد مي گرفتن تا ابد وقت جبران ندارن، اگه حتي بيش از يک بار فرصت جبران پيدا کردن (که عملا هميشه بيشتر هم بوده!) دودستي بايد بچسبن و حواسشونو جم کنن، نه اينکه دلشونو به دوس داشتن طرفشون خوش کنن و نهايت سوء استفاده از احساس و وجود طرف ببرن، کاش ياد مي گرفتن واسه دلايي که يکي هستن و عاشق و با هم پرواز مي کنن، جدايي وجود نداره، چيزي که وجود داره گذشت و آرامشه...کاش ياد مي گرفتن حضور هيچ کس در زندگيشون اتفاقي نيس، کاش ياد مي گرفتن تو هر حضور جادويي براي کمالشون پنهون شده، کاش ياد مي گرفتن که جادوي حضور هم رو بفهمند و ارزش بدن...کاش آدما ياد مي گرفتن با شوت کردن توپ تو ميدون بقيه و بعد قايم شدن، وجدان خودشونو آروم نکنن!
خلاصه! روزاي قشنگيه و آرووووم...همه چي خيلي خوب داره جلو ميره...



باور کن

و سرانجام عشق آغاز شد... با نام و دل بستن به او که یکتا و بی همتاست.
آره آدما پا به عرصه زندگی می زارن و از همون کودکی که در آغوش مادر شروع به گریستن می کنن، می فهمن عشق چیه و حس می کنن احساس دوست داشتن و محبت دیگران به خود و خود به دیگران چطور می تونه باشه، آره این شروع زندگیه.
حالا بزار از این حرفا بگذریم، می خوام از آدمهایی بگم که دوست داشتن و محبت کردن رو باور دارند اما اینکه کجا و چطور از اون استفاده کنن رو خوب یاد نگرفتن و یاد نگرفتن از آدمایی که در کنارشون هستند کی واقعا دوسشون داره و کی برای منافع خودش با اوناست، بعضی اعتقاد دارند همه دروغ می گن و یا بعضی باور دارن عشق و محبت دیگران به اونا واقعی نیست و یکسری دوست داشتن رو با چیزای دیگه ای مقایسه می کنن مثلا پول یا خوب حرف زدن و یا ...
و برخی هم همه اونا رو یکجا می بینن (سکوت)!!!، باورش خیلی سخته و سختیش زمانیه که دهان به سخن گشوده می شه و درد دل و اشک چشممون را با کلمه هایی ادا می کنیم که فقط مرحمی باشه روی دل خودمون و مهم نیست آدمای اطرافمون، چون که این حرف ماست و شنونده از نگاه ماست که می شنوه بزار یه کم انصاف داشته باشیم تا ببینیم واقعیت می تونه این باشه یا نه، چی بگم، چکار می تونیم بکنیم به نظرتون راه حلی وجود داره که بشه در موردش صحبت کرد آره بیایم جلو آینه بایستیم و کمی خوب به خودمون نگاه کنیم و باور کنیم که کی هستیم و چه شخصیتی از وجود ما سرچشمه می گیره، آه ما همون کودکی هستیم که در آغوش مادر دوست داشتن و محبت رو باور کردیم، حالا می بینید که تو و جود ما هم عشق و محبت قوطه وره همونطور که تو وجود همه آدما هست اما مسیر حرکتمون کمی با بقیه فرق داره اما حقیقت داره !
خلاصه! روزاي قشنگيه و آرووووم...همه چي خيلي خوب داره جلو ميره......
فقط باید این باور رو همیشه داشته باشیم: دوست داشتیم، داریم، خواهیم داشت و دوستمون داشتند، دارند، خواهند داشت

۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

عشق بچگی







شعر

دوست دارم شبی را با غم سر کنم دفــتری را از اشک چـشمـم تر کنم
نـام این دفــتر نهـم دیــوان عـــشـق عـــــشـق را عــنـوان این دفـــتر کنم


در غـــریـبی نالـه کردم کـسی یادم نکــرد در قــفـس جـان دادم و صـیاد آزادم نکرد
ضربه سیلی چــنان از زندگی سیرم نمود آرزوی مرگ کردم، مرگ هم یادم نکرد


ترک ما کــردی برو هم صحبت اغیار باش یار ما چونیستی با هــرکه خواهــی یار باش


گــرید و سوزد و افــروزد و نابود شود هر که چون شمع بخندد به شب تار کسی

بی گمان دست در آغوش نگارش ببرند هر که یک بوسـه سـتاند ز لـب یار کسی

۱۳۸۷ آذر ۲۶, سه‌شنبه

عشق


وقتی تو رفتی دلم گرفت، آخر با تو عاشق بودم و با تو می شد تا پیشواز صنوبرها رفت و پرستوها را تا دیاری دور بدرقه کرد، وقتی رفتی دلم شکست، آخر با تو می شد تا آن سوی پرچین دل ها کوچید و عشق را زیباتر دید.
وقتی که رفتی دلم گریست، آخر با تو می توانستم دلتنگی هایم را به ضریح چشمانت بسپارم و تبسم ستاره ها را در برق نگاهت ببینم.
وقتی تو بودی دلم چه آرامش غریبی داشت و اینک بی تو دلم در جستجوی کوچه ایست که به باغ بپیوندد، بگو ای مسافر من!برای دیدنت از کدامین کوچه بیایم؟!