۱۳۸۷ آذر ۳۰, شنبه

شعر

دوست دارم شبی را با غم سر کنم دفــتری را از اشک چـشمـم تر کنم
نـام این دفــتر نهـم دیــوان عـــشـق عـــــشـق را عــنـوان این دفـــتر کنم


در غـــریـبی نالـه کردم کـسی یادم نکــرد در قــفـس جـان دادم و صـیاد آزادم نکرد
ضربه سیلی چــنان از زندگی سیرم نمود آرزوی مرگ کردم، مرگ هم یادم نکرد


ترک ما کــردی برو هم صحبت اغیار باش یار ما چونیستی با هــرکه خواهــی یار باش


گــرید و سوزد و افــروزد و نابود شود هر که چون شمع بخندد به شب تار کسی

بی گمان دست در آغوش نگارش ببرند هر که یک بوسـه سـتاند ز لـب یار کسی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر